گردان حضرت معصومه (س)

گردان پژوهشی ادبی حضرت معصومه (س)

گردان پژوهشی ادبی حضرت معصومه (س)

دیگر در این قمار نباید زیان دهم!!

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۴۱ ب.ظ

«داستانک! مروری بر مفاهیم سوره مبارکه عصر و زلزال»


چند قدمی تا مسجد فاصله داشت، یکباره سر خود را بلند کرد به گلدسته های نیمه کاره مسجد نگاهی انداخت. دست خود را بر روی پله های مرمری مسجد عمود کرد و به آرامی بر روی پله سوم نشست. از دور شبیه پیرمردهایی بود که از خستگی و تنگی نفس مأمنی را یافته اند تا لحظه ای چند در آنجا درنگ کنند و نفسی چاق کنند! اما نزدیک تر که می­ شدی می­ دیدی که آن­قدرها هم که به نظر می­ آید پیر نیست که این چنین نیاز به درنگ داشته باشد!!

اگر به چشمانش نگاه نمی­ کردی همه چیز عادی به نظر می­ رسید! انگار نشسته است تا لحظه ای خستگی بگیرد و دوباره به راه بیفتد. اما... اما اگر لحظه ای! تنها لحظه ای نگاهت با نگاهش تلاقی می­ کرد در پشت آن چهره­ ی آرام و معمولی و در پس آن نگاه ساکت و سرد دریای مواجی می­ دیدی که به تلاطم افتاده است! انگار زمین وجودش به لرزه افتاده و تمام بی پناهی­ اش از عمق نگاهش پیداست!

دوباره سرش را بالا گرفت و سر در فیروزه ای رنگ مسجد را برانداز کرد! "و من یتوکل علی الله فهو حسبه". سرخی غروب خورشید را که دید فهمید چند ساعتی است که بی هدف از خانه بیرون زده است! خانه که نه! ویرانه ای که سوخته بود! به سر و وضع و لباس­های خود نگاهی انداخت! تاکنون خود را چنین آشفته ندیده بود! صدای اذان که از مأذنه های نیمه ساخته بلند شد عزم خود را جزم و تمام نیروی باقی مانده اش را در پاهایش جمع کرد و یکی یکی از پله های مسجد بالا رفت.

گوشه ای به دیوار تکیه داد و نشست و به کسانی که تک تک وارد مسجد می­ شدند و با یکدیگر گرم‏ می‏ گرفتند و خوش و بش می­کردند، نگاه می­ کرد. همگی کم کم درون صف­ های نماز جاگرفتند. بلند شد و در آخرین صف ایستاد. صدای تکبیر ها که یکی یکی بلند شد نگاهی به بالا کرد و آرام تکبیر گفت: اللّ...ه اکبر.

صدای امام جماعت در فضای گنبدی شکل مسجد پیچیده بود. عجیب محزون می­ خواند! بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب.... بسم الله الرحمن الرحیم والعصر إنّ الانسان لفی خسر إلّا الذین آمنوا و عمولوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر. الله اکبر... سبحان ربی العظیم و...

دیگر نتوانست جلوی اشک­ هایش را بگیرد آرام بر روی گونه هایش جاری شد! هرچه که به آخر نماز نزدیک می‏ شد لرزش شانه هایش شدت می­ گرفت! صدای مکبر که به "السلام علیکم و رحمةالله و برکاته" بلند شد، بی اختیار به سجده افتاد و دیگر هیچ چیز نمی­ شنید! دیگر تنها خودش بود و خدایش! و صدایش که فکر می­ کرد فقط بین خودش و خدایش بلند شده است غافل از آنکه تمام مسجد را به لرزه درآورده است!

صدای ناله و ضجه اش که با اشک­ هایش در هم آمیخته بود اینگونه به گوش می­ رسید: «خسران زده ام! خسران زده ام! خدا!!! هرچه داشتم باخته ام! تمام زندگی‏ ام سوخته! در آتشی که نمی­ دانم از کجا دامنم را گرفت! خانه ام سوخت! زندگی ‏ام سوخت! هرچه در این سال­ ها پس انداز کرده بودم به تاراج رفت! تمام عمرم بر سر هیچ تباه شد! حالا چه دارم؟! هیچ! تهی دستم! دستم خالی است! می­ خواستم به بنده­ هایت رو بیندازم دیدم گفته ای: "و من یتوکل علی الله فهو حسبه" آمدم به تو بگویم دیدم گفته ای خسران زده ام!!  "إنّ الانسان لفی خسر..." خود می­ دانستم که خسران زده ­ام اما گمان می­ کردم چون هرچه داشتم و نداشتم در آتش سوخته است و جلوی سر و همسر خجلم! اما تو گفتی که خسران زده­ ام! خسران زده­ ام چون در تمام این عمر می­ پنداشتم تو را دارم و می­ پرستمت و به تو تکیه کرده ام ولی... ولی خود بهتر می ­دانم که چنین نبود! پای ایمانم که سست است و کمیت اعمالم هم که می­ لنگد... در همین چند روز نداریم هرچه آه و ناله و نفرین داشتم بر سرت کشیده ­ام! و همه­ ی بدبختی خود را از چشم تو دیدم! معلوم شد که چقدر به تو مومنم! معلوم شد... آه که چقدر تهی دستم! خسران زده ام! عمرم را به پای چیزی تلف کردم که حالا همان را هم ندارم! نه دنیا و نه آخرت... وای... وای بر من... وای...»

کمی که حالش جاآمد بلند شد که برود. از بار خسران زدگی دنیا و تباهی مال و اموال سبک شده بود؛ اما شرمنده بود و شانه­ هایش از زمان ورود به مسجد خمیده تر به  نظر می­رسید! تازه خسران زدگی­ حقیقی اش را دریافته بود و همانطور که راه می­ رفت دائما زیر لب زمزمه می­کرد: " إنّ الانسان لفی خسر... إنّ الانسان..." هنوز پایش را روی پله سوم نگذاشته بود که تکان دستی را بر روی شانه­ اش احساس کرد. به عقب برگشت و مبهوت نگاهش کرد. آنچه را که می­ دید باور نمی ­کردش! رفیق قدیمی­ اش! خیلی سال بود که او را گم کرده بود! شاید قریب به بیست سال!!! و انگار صدای رفیقش را هم نمی­ شنید که پشت سر هم حرف می­ زد و می‏ گفت: «می­دونی چقدر دنبالت گشتم؟! چند سال؟! از محله قدیمی تون که رفتی دیگه هیچ کس ازت نشونه ای نداشت! همه می­ گفتن انگار بالا مالاها می شینی و با بزرگون می­ پری! ولی هیچ کس ازت خبری نداشت! انگار یه قطره آب شده بودی رفته بودی تو زمین! الان هم که از دور دیدمت یه لحظه شک کردم که خودتی یا نه هرچی داد زدم و صدات کردم انگار نه انگار! اصلا اینجا نبودی! از اون دور دویدم تا بهت رسیدم! بی­ خود نبود که امروز هرچی کردم نشد برم مسجد محل قدیمی مون برا نماز! تازه مثل اینکه اینجا هم دیر رسیدم! حتما یه حکمتی داشته! قربون خدا برم حتمنی حکمتش هم این بوده که بعد بیست سال تو رو پیدا کنم و بالاخره از زیر دینم بهت خلاص شم! یادت میاد؟! چندسالی بود که رفته بودی سرکار. کارم بدجوری گیرکرده بود! کم آورده بودم! یه روز اومدی و یه پاکت گذاشتی جلوم و گفتی این تمام دارایی منه که تو این چند سال با نون کارگری جمع کرده بودم، گذاشته بودم کنار برا زیارت ولی... کار تو واجب تره! پول رو دادی به من و رفتی! داشتم ورشکست می­ شدم که خدا تو رو رسوند و نجاتم دادی! منم همون موقع به خدا گفتم! خدایا گره از مشکلم باز کرد! گره از مشکلش باز کن! منم قول می ­دم تو هرچی که روزیم کنی شریکش کنم! پولت برکت کرد و با اون دست خیلی ها رو گرفتم! حسابی حلال بود! اما هرچی دنبال تو گشتم که سهمت رو بدم دیگه پیدات نکردم! می گفتن وضعت حسابی خوب شده و کار و بارت گرفته! حالا چجوری؟ الله اعلم!

ای وای من رو باش یه ربعه تو رو همینطور یه لنگه پا اینجا واستوندم و دارم یه ریز حرف می­ زنم! نمازمم موند! از جماعت که موندیم! حداقل بیا بریم تو مسجد منم نمازم رو بخونم و ثواب مسجد رو ببرم، بعد باید بریم خونه ما!! حالا حالاها ولت نمی­ کنم! بعد این همه سال تازه پیدات کردم!»

پایش را که از پله سوم بلند کرد، دوباره کاشی کاری سردر مسجد را دید که نوشته بود: "و من یتوکل..." همان طور که نگاهش به آیه بود و در دلش نوای سوره عصر؛ گرمی دست دیگری را روی شانه اش احساس کرد. روحانی مسجد بود. سیدی سفید رو با صدایی محزون! آرام کنار گوشش گفت: «خدا هرکسی را که خیلی دوست داره تا هنوز تو این دنیاست بهش می­ فهمونه که خسران زده­ است! خسران زده واقعی! که عمرش رو سر چی گذاشته! و باید سر چی می­ ذاشته! برو خدا رو شکر کن که مثل خیلی ها تازه دم مرگ نفهمیدی که بیچاره و خسران زده ای! شاید از بین رفتن تمام مال و مُکنتت هم برا همین بوده که از خواب غفلت بیدارت کنه! ببین کجا دست یه بی پناهی رو گرفتی و حالا خدا اینطور برات جبران کرده! خود خدا گفته : "و من یعمل مثقال ذرة خیرا یره" من مطمئنم هم تو این دنیا هم تو اون دنیا! حالا برو و خدا رو شکر کن و مطمئن باش خدا برات جبران می­ کنه! برو تا بیشتر از این خسر الدنیا و الآخرة نشدی!»

با همان نگاه مبهوت نگاهی به روحانی کرد و زیر لب گفت: «جبران کرده.... تو تمام عمر جبران کرده... بیش از این چگونه؟!! دیگه نمی­ خوام یعنی نباید!! زیان کنم...» یاد این شعر افتاد و بلند بلند شروع به خواندن کرد:

یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست

نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم!

نویسنده: ز. طاوسی

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۱۹
گردان حضرت معصومه (س)

نظرات  (۲)

قلم قدرتمندی دارید موضوع هم رسا و گویاست اگر چه طرح داستان می‌توانست بسیار بهتر باشد. اگر مایل بودید ان شاالله در فرصت مناسب نکاتی را درباره طرح یا همان تمثیل لازم برای داستان خواهم گفت 
سلام زینبم.......


احسنت..خاهری

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی