«داستانک! مروری بر مفاهیم سوره مبارکه عصر و زلزال»
چند قدمی تا مسجد فاصله داشت، یکباره سر خود را بلند کرد به گلدسته های نیمه کاره مسجد نگاهی انداخت. دست خود را بر روی پله های مرمری مسجد عمود کرد و به آرامی بر روی پله سوم نشست. از دور شبیه پیرمردهایی بود که از خستگی و تنگی نفس مأمنی را یافته اند تا لحظه ای چند در آنجا درنگ کنند و نفسی چاق کنند! اما نزدیک تر که می شدی می دیدی که آنقدرها هم که به نظر می آید پیر نیست که این چنین نیاز به درنگ داشته باشد!!
اگر به چشمانش نگاه نمی کردی همه چیز عادی به نظر می رسید! انگار نشسته است تا لحظه ای خستگی بگیرد و دوباره به راه بیفتد. اما... اما اگر لحظه ای! تنها لحظه ای نگاهت با نگاهش تلاقی می کرد در پشت آن چهره ی آرام و معمولی و در پس آن نگاه ساکت و سرد دریای مواجی می دیدی که به تلاطم افتاده است! انگار زمین وجودش به لرزه افتاده و تمام بی پناهی اش از عمق نگاهش پیداست!