گردان حضرت معصومه (س)

گردان پژوهشی ادبی حضرت معصومه (س)

گردان پژوهشی ادبی حضرت معصومه (س)

اما اگر نگریسته باشی!

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۳۱ ق.ظ

«داستان کوتاه در حال و هوای سوره مبارکه مطففین»


جنگی درگرفته بود بین خواستن و نخواستنش! عقربه های ساعت اتاقش روی 10 خودنمایی می کرد. پلک هایش سنگین شده بود و آرام و بی اختیار روی هم قرار می گرفت و به ناگاه دوباره می پرید! لاجرم؛ در این جنگ نابرابر، نخواستنش قافیه را از دست داد و پلک هایش بر هم افتاد.

احساس می کرد که تنها چند لحظه ای است که خواب چشمانش را ربوده است اما نوری شدید، به چشمانش خیره شده بود و حتی از پشت پلک هایش، چشمانش را می زد! کار از کار گذشته بود، تاب دیدن آن را که اینگونه به چشمانش زل زده بود، نداشت! رویش را برگرداند و آرام چشمانش را که از شدت نور تار می دید، گشود و زیر چشمی همه جا را نگاه کرد.آنچه را که می دید نمی توانست و نمی خواست که باور کند! حالا دیگر چشمانش از حدقه درآمده و نفس در سینه اش حبس شده بود! به امید آنکه در میانه ی خوابی آشفته قدم می زند دوباره چشمانش را بست و باز کرد. یک بار، دو بار، سه بار، ده بار!!!!  نه! انگار فایده ای نداشت! خواب نبود! بیدار بود! بیدار بیدار!! اما...

اما دیگر هیچ چیز مثل بیداری قبل از خوابش نبود. نه ساعت، نه دیوار، نه اتاق، نه آسمان، نه زمین! همه چیز غیر از آنی شده بود که بود! غیر از زمین، غیر از آسمان و غیر از اتاق و دیوار و ساعت! حتی آدم ها هم شکل دیگری بودند! شاید برخی، دیگر آدم نبودند....

 باور نمی کرد! دائما با خود تکرار می کرد: یا من خوابم و خواب میبینم که بیدارم و اینها را اینگونه می بینم یا اینکه... اصلا شاید بلایی سر چشمانم آمده است! کاش اصلا نخوابیده بودم! کاش!.  مثل آنکه از دنیا جدایم کرده اند و شاید در عالمی دیگر که نمی دانم چیست و کجاست برانگیخته اند و قرار داده اند! قرار، قرار، قرار... نه... نه... اینجا قرار نیست! شاید هم که هست! اما هیچ چیز مثل آنجا که بودم نیست!

نگاه کن! انگار این ها می خندند! اما خنده ای که خنده نیست! این ها انگار غمگین اند! اما غمی که غم نیست! این ها انگار در نعمت اند، اما نعمتی که نعمت نیست! و این ها انگار کامل می ستانند و سود می کنند! اما سودی که جز ضرر و خسران نیست... هیچ چیز مثل قبل نیست!

از شدت بهت و حیرت دوباره چشمانش را برهم گذاشت و دوباره آن ها را گشود. بازهم نگاهش به ساعت دیوارکوب اتاقش افتاد. فقط دوازده دقیقه از آن زمان که خوابش برده بود گذشته بود... نه! باور کردنی نبود! باورکردنی نبود که خواب بود! خواب نبود، از بیداری حقیقی تر بود، نزدیک و ملموس! انگار با افتادن پلک هایش، تنها برای چند لحظه پرده های دنیا افتاده بود و از منظر دیگری به عالم نگریسته بود که تا کنون ندیده بود! با چشمی نگران[1] به عالم نگریسته بود!

نویسنده: ز. طاوسی

شب سیزده رجب
1393/2/23



[1] . نگران به معنای چشم بینا و بصیر مد نظر است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۲۳
گردان حضرت معصومه (س)

نظرات  (۱)

متن خوبی است مؤید باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی